رمان من پلیسم(ادامه قسمت8)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


اونروز مامان به هیچ عنوان باهام حرف نزد.ولی بابا گفت:خودت بهتر میدونی با زندگیت چه معاملهه ای میکنی!فقط بپا که نبازی بابا جان!

 

منم امیدوار بودم برنده این معامله باشم.کسی که بیشترین سود رو میکنه!

 

فرداش سریع رفتم اداره.دیشبش کلی فکر کردم...کلی بالا و پایین کردم.هم این روزا رو هم احساسمو هم هرچیزی که بهش شک داشتم.قرآن خوندم و استخاره کردم..و حالا با اطمینان داشتم میرفتم پیش سرهنگ معتمد.

 

وقتی رفتم تو اتاقش تعجب کرد.گفت:چیزی شده سرگرد:ازدواج کردین؟

 

رفتم جلوتر و گفتم:خیر سرهنگ.میخوام دوباره پرونده قاچاق فربد هوشنگ رو به جریان بندازم.ازتون میخوام همین حالا افراد اون عملیات رو تو اتاق کنفرانس جمع کنین.

 

با اشتیاق از جاش بلند شد:چیزی پیدا کردی؟

 

با لبخند زمزمه کردم:آره...خودشو!

 

....

 

....

 

خیلی سریع همه افراد تو اتاق کنفرانس حاضر شدن و جمعمون با حضور افتخاری سرتیپ احمدی کامل شد.من صدر میز ایستادم و صدامو صاف کردم:بسم الله......آقایون لطفا گوش کنین.من میخوام این پرونده دوباره به جریان بیوفته.چهار سال پیش با ناپدید شدن ناگهانی فربد هوشنگ نیمه تمام موندو حالا میخوام تمومش کنم.فربد هوشنگ الان تو دستای منه ولی به زودی میخواد از طریق مرز ارومیه و ترکیه از ایران خارج بشه اونم به همراه من!من نقشه دارم اعتمادشو جلب کنم.باید بفهمیم این چهار سال چیکار میکرده و کجا بوده.

 

سرتیپ با آرامش همیشگی و لبخند دلگرمش گفت:سرگرد چجوری تونستی پیداش کنی؟

 

نمیتونستم بگم!!چی میگفتم؟اینکه طبق یه حس احماقنه که فکر میکردم عشق حاضر بودم باهاش فرار کنم؟

 

بدون فکر گفتم:بعدا برای شما تعریف میکنم!

 

شاید سرتیپ میتونست کمکم کنه!شاید میتوست واسم تخفیف بگیره!....هرچی باشه من به خاطر این همکاری مجرم و همدست به حساب میام!

 

تو جلسه نقشه کشیدیم.که تو این یه هفته محمدحسین و زیر نظر بگیرن.به طور نامحسوس و منم به حرف بکشمش.باید صداشو ضبط میکردم.البته اگه راستشو میگفت!

 

تو اتاق سرتیپ نشسته بودم و عصبی پامو تکون میدادم.از هر اتفاقی میترسیدم ولی از طرفی وجدانم میگفت حقمه!جزای یه حس دروغ به یه خلافکارو باید ببینم!

 

-خب؟میشنوم؟؟

 

صدای آرامش بخش سرتیپ باعث شد قفل دهنم باز بشه و همه چیز و بگم!از احساس گناهم بابت حجابم و عشق بچه گانه ام و این از خواب بیدار شدن ناگهانی!

 

سرتیپ نارحت شده بود ولی با اطمینان گفت:نترس کمکت میکنم.باید این پرونده رو ببندی.تو باید اینکارو بکنی که بتونی خودتو تبرئه کنی.

 

فرداش افرادمون دورو بر آدرسی که محمدحسین داده بود مستقر شدن.

 

منم زنگ زدم بهش:سلام محمدجان.خوبی؟

 

بیحوصله گفت:سلام.چه خبر؟دارم راضیشون میکنم.مامانم میدونه جوابم مثبته ولی ریخت ضایع اون یارو که باهاتون اومده بود کارو سخت کرده.چرا اینریختی اومده بود؟

 

-چه میدونم.مگه مهمه.تو باید هرجوری شده اونارو راضی کنی.فهمیدی؟زودتر....

 

-محمدحسین...نمیخوای بگی اونچهار سال چیکار میکردی؟

 

نمیدونم لحنم چه جوری بود که بعد یه مکث طولانی گفت:میگم.فردا میام دنبالت.میبرمت یه جایی و بهت میگم.

 

ترسیدم!!!ولی مطمئن بودم خطری تهدیدم نمیکنه.گفتم:باشه.

 

بدون خداحافظی قطع کرد!

 

فرداش با یه پراید نوک مدادی اومد دم خونمون.اصلا به تیپ فربد هوشنگ با اون لیموزین مشکی نمیومد پشت پراید بشینه!

 

با خنده سلام کردم.اونم عین همون موقع ها که عاشقش شدم جوابمو داد.ولی من دیگه عاشقش نبودم!!!

 

داشتیم میرفتیم سمت پارک جنگلی لویزان!منم لحظه به لحظه به ترس لعنتی تو دلم اضافه میکردم!

 

رفت بالا ترین قسمت و یه جای خلوت نگه داشت.سعی کردم قیافمو شاد نشون بدم.منو برد سمت دوتا کنده درخت و روش نشست.منم نشستم و زل زدم به دهنش.

 

گفت:مجبور بودم فرار کنم.لو رفته بودیم.منم وقت نداشتم تورو با خودم ببرم.مجبور شدم برم فرانسه.کارامو راست و ریس کردم و منتظر شدم آبا از آسیاب بیوفته.تو ادارتون جاسوس داشتم.فهمیدم پرونده رو بستن.منم اومدم دنبالت.اونجا یه زندگی خوب تو انتظارمونه.

 

با تعجب گفتم:جاسوست کی بود؟چطوری هیشکی نفهمید؟!اگه باهات ارتباط داشت میگفتی بیاد پیشم حداقل تو این چهارسال یه خبری ازت داشته باشم ....

 

خندید.مهم نبود.جاسوسم رازقی بود.ولی الان خیلی وقته که کاریش ندارم.اونم جامو نمیدونست.مجبور بودم احتیاط کنم!

 

چه راحت داره همه چیزو لو میده!!یعنی انقدر بهم اعتماد کرده؟

 

شایدم قیافم خیلی خنگ به نظر میرسه!

 

گفتم:کارای منو کردی؟چقدر طول میکشه بریم اونور؟

 

-کاری نداری که!به محض اینکه عقدت کردم راه میوفتیم همه چی ردیفه.هماهنگ کردم....

 

یه خورده ساکت نشستیم.بعد پاشد اومد سمتم.منم بلند شدم وایسادم روبه روش.با تعجب منتظر هر حرکتی ازش بودم!

 

دستمو گرفت و گفت:نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود!!!!!واسه وجودت...واسه بوی تنت...واسه لبات!

 

داشت کم کم از حالت عادیش خارج میشد!نمیدونم چش شده بود!!!!مگه دختر ندیده اس؟
زورکی خندیدم:اره....منم همینطور!

 

ولی رفتم عقب....اخماشو کرد توهم!:چرا فرار میکنی؟نکنه دلت نمیخواد دوباره بوست کنم؟هنوز مزه بوسه اولت تو دهنمه!

 

خدایا....معجزه بده....خدایا...

 

همون لحظه گشت موتوری پارک اومد میشناختمش.سرباز بخش ما بود!سریع اومد جلو گفت:فاصله بگیرید!این چه وضعشه؟خانوم شما خجالت نمیکشی؟

 

محمدحسین رفت جلوش:به تو چه؟زنمه!

 

تقریبا هم هیکل بودن.پلیسه پوزخند زد:ائه؟؟؟؟تشریف بیارید کلانتری معلوم میشه!!!!

 

به هیچکس اینطوری گیر نمیدادن.ولی کا کار سرهنگ معتمد بود!به خاطر شنود رو یقه ام فهمیدن و اومدن نجاتم دادن.خودمو انداختم جلو کارتمو نشون دادم و گفتم:من از همکارای شما هستم.لطفا بفرمایید.ایشون همسرم هستن ولی قبول دارم کار اشتباهی کردیم.

 

پلیسه احترام گذاشت و با یه نگاه خصمانه رفت.با موتور کمی جلوتر وایسادن.

 

گفتم:بریم محمد....اینجا جاش نیس.

 

با ناراحتی سوار شدو ویراژ داد.به خیر گذشت!اونروز گذشت و من بیشتر از قبل به محمد حسین مشکوک شدم.چهار سال پیش چقدر ساده بودم که حرفاشو باور کردم.هرچند از دختر چشم و گوش بسته ای مثل من این رفتار بعید نبود!من تا اونموقع میدونستم مرد یعنی چی!کی انتظار داشت عاشق نشم و رفتار عاقلانه نشون بدم.تو این چهار سال هم دلم میخواست عاشق بمونم که به خودم ثابت کنم تو عشق پایدارم و باوفام!در حالی که فقط خودمو گول میزدم...

 

با تکون ماشین به خودم اومدم!محمدحسین برای اینکه منو از فکر دربیاره فرمونو چپ و راست کرده بود!

 

-چیه خانومم تو فکره؟

 

-هیچی نیست!به مامانم فکرمیکنم.از دستش راحت میشم!

 

گفتن این حرف اصلا مذاق خودم خوش نیومد!

 

-آره عشق من...جفتمون از شر این کشور کوفتی و بسته راحت میشیم و میریم اونور عشق و حال!

 

خندیدم،به قول اون شاعره خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است!!!هرچند تلخ نبود!!بیشتر عصبی بود.از خخودم حرصم گرفته بود!چه اشتباه بزرگی کردم چهارسال زهنمو مشغول همچین آدمی کردم!

 

منو رسوند دم خونه و با لبخند گفت:منتظر خبرتم گوگولی من!

 

اومد لپمو بکشه که من کشیدم عقب.خندش محو شد و به رو به روش نگاه کرد:فقط زودتر که کار داریم!

 

-باشه

 

سریع پیاده شدم و چپیدم تو خونه!وای خدا چه عذابی!

 

همون موقع سرهنگ معتمد بهم زنگ زد و جزئیات و پرسید.منم مو به مو واسش گفتم.و جوابی داد که همون لحظه آرزو کردم زلزله بیاد و من در جا خاک شم!!!!

 

-خیلی عالیه سرگرد یه فرصت خوب:باهاش همراه شو تا لب مرز.اونجا دستگیرش میکنیم ولی دلم میخواد بدونی خانوادش چه جورین.یعنی کیرو داره؟!کی اونور منتظرشه.مفهموه؟

 

-ب...بله...مفهوم شد!

 

بدبخت شدم!بیچاره شدم....شیطونه میگه از این بخش دایره و مستطیل جنایی برم یه جا دیگه!

 

تو اون چند روز وقت من خسروی حسابی ته توی محمدحسین رو درآورد و نمیدونم کی بهش خبر داده بود خبر ازدواج من فیلمه که حسابی کبکش بلبل میخوند!

 

ولی من که اهمیتی نمیدادم!به محمد حسین خبر دادم که قبول کردن و سرهنگ معتمد به بابام گفت برای عاقد اون اقدام کنه که عقدمون واقعی نباشه.فقط صیغه میخوند اونم یه مدت تموم میشد.ومن این وسط دعا میکردم بتونم تا لب مرز محمدحسینو کنترل کنم.هرچند که خسروی خیلی با این قضی مخالفت کرد که البته نتیجه ای ندید.

 

محمد حسینم قبول کرد.چون گفتم عاقد آشنای باباس و کارمونو زودتر راه میندازه و محمدحسین باهوش حتی یه درصد هم احتمال نداد که من دروغ میگم.

 

من فکر میکنم عین اوموقع که فهمیده بود ما پلیسیمو به روش نمی آورد فهمیده جریان چیه و داره بازیمون میده....نمیتونستم هیچی ازش بفهمم.فوق العاده تو دار و درون گرا بود!

 

نمیدونستم با شناسنامه هامون میخوان چیکار کنن ولی ته دلم قرص بود که بابام از ماموریتم خبر داره.ولی مامان هنوز تو لک بود.راضی نبود و من چاره نداشتم جز اینکه ازش پنهون کنم.تقصیر خودش بود که زود همه چیز و لو میداد و اینکه به شدت دهن بین بود!

 

به محض اینکه میفهمید محمدحسین خلافکاره یا غش میکرد یا به احتمال 99 درصد از غرغر و فحش و کتکاری راحتش نمیذاشت!بالاخره من که بهتر مامانمو میشناسم.ترجیح میدم اون لحظه آغم کنه ولی ماموریتم خراب نشه!






نظرات شما عزیزان:

asra
ساعت14:08---12 اسفند 1393
ممنون خیلی قشنگ و جالب بود
پاسخ:امیدوارم ازبقیه رمان ها لذت ببرید


زهراT
ساعت15:34---17 ارديبهشت 1393
دستتون درد نکنه که ادامه اش رو گذاشتین
پاسخ:خواهش. من از شما تشکر میکنم ک تقریبا تنها کاربری هستید ک نظر میدهید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب